داستان عشق مهدیس دخترک کوچولو
hamechi
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید اميدوارم از وبلاگ من خوشتون آمده باشه ....... با تشكر

پيوندها
دانلود
دانلود
sargarmy
مذهبی
hamechi
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان hamechi و آدرس lenge-kafsh.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 58
بازدید کل : 4440
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

top:5px>

نويسنده
jafar sh

دو شنبه 1 فروردين 1390برچسب:داستان, :: 13:4 :: نويسنده : jafar sh

 
یه روزی یه دختر کوچولو به اسم مهدیس عاشق یه پسر شد به اسم امیر علی  ،امیر علی تمام عشق مهدیس بود تمام دلتنگی هاش مال اون بود تمام خنده هاش به یاد اون بود، اون عشق 8سال تو دل مهدیس کوچولو بود اما دریغ از اینکه اون پسر بفهمه ،بفهمه که یکی روی کره خاکی عاشقونه دوسش داره بفهمه که اون دختر کوچولو حتی جونشم واسه اون پسر می ده اما .....
 
8سال گذشت ...
 
مهدیس شانزده ساله شد یه روز تصمیم گرفت ببینه امیر علی چجور آدمیه خوبه ،بده در هر حال به وسیله یک همکلاسی زنگ زد به امیر علی شاید می خواست امتحانش کنه خلاصه دوست مهدیس زنگ زد ، امیر علی تو اون امتحانش رد شد ولی با این احوالات بازم مهدیس دوسش داشت دوست مهدیس حالا یا خیانت یا کمک با امیر علی دوست شد اس ام اس هاشو واسه مهدیس می خوند حرفهایی که می زدن رو واسش می گفت دریغ از این که بدون اون دختر هم دل داره مهدیس دلش شکست ولی بازم به حرفای همکلاسیش گوش می کرد تا یه روز دوست مهدیس به امیر علی فهموند که همه این ها از مهدیس شروع میشه و بهش گفت که اون دختر دوسش داره از یه طرف مهدیس هم دوست داشت امیر علی بفهمه عشقشو و از یه طرف فکر می کرد جلوی اون پسر تحقیر شده  توی همین زمانها بود که همکلاسی مهدیس ازدواج کرد حالا هر چی مهدیس می خواست به اون بفهمونه که باید از دوستیش با امیر علی دست بکشه او دختر دست نکشید تا مهدیس تصمیم گرفت و با خودش گفت خودم این رابطه رو به وجود آوردم خودم هم از بین می برم
 
مهدیس با گوشی مامانش با یه ریسک خیلی بالا به امیر علی اس ام اس داد و خلاصه بهش فهموند که مهدیسه
 
و بعد تمام ما جرا رو واسه امیر علی گفت اون هم با کمی بدبینی به مهدیس قبول کرد
 
ولی اون دختر انقدر خیره بود که مهدیسو جلو امیر علی کنار کشید و قاطعانه به دروغ گویی مهدیس اعتراف کرد با این که این طور نبود مهدیس یه بار دیگه دلش شکست اما به روی خودش نیاورد و با اون دختر قطع رابطه کرد بعد از اون ماجرا مهدیس چندین بار امیر علی رو امتحان کرد و فهمید که اون پسر به دردش نمی خوره و تصمیم گرفت فراموشش کنه
 
اما حالا به فراموش کردن که رسیده بود در خودش نمی دید که فراموشش کنه آخه دوسش داشت خلاصه مهدیس دست به هر کاری زد تا فراموشش کنه اون گفت به یکی دیگه خودمو عادت می دم تا اونو فراموش کنم با یه پسر دوست شد به اسم علیرضا یک ماه با علی رضا صحبت می کرد روزی پنج یا شش بار بهش عادت کرده بود ولی باید اونو هم فراموش می کرد اما هنوز امیر علی رو که می دید توی دلش غوغا به پا بود با هر زحمتی بود علیرضا رو فراموش کرد حتی سیم کارتشو عوض کرد که دیگه صدای اونو نشنوه بعد از یه مدت که خواهر مهدیس ازدواج کرد مهدیس به معنای واقعی تنهایی رو درک کرد اون نتونست تو تنهایی خودش دوام بیاره و رو آورد به وبلاگ نویسی  اما اون توی وبلاگ ها یکی رو پیدا کرد به اسم ناصر 
 
اون با ناصر قرار گذاشت که بهش بگه داداشی اون قبول کرد شش ماه تمام مهدیس ناصر و تو دله خودش جا کرد خاطره های خیلی قشنگی رو با ناصر داشت حرفای اون آرومش می کرد می خندوندش خوشحال بود که یه داداش داره که همه چیزشه مهدیس بهش عادت کرد به خودش قول داد فراموشش کنه اما نتونسته بود مهدیس به ناصر بیشتر از امیر علی عادت کرده بود به معنیه واقعی اونو داداش فرض می کرد وقتی خیلی عصبی بود حرفای ناصر آرومش می کرد اون توی اون شرایط دوست داشت سرشو بزاره رو شونه داداشش و آروم گریه کنه ولی حیف داداشش پیشش نبود بعد چند وقت ناصر در مورد مهدیس یه فرض اشتباه کرد اون فکر کرد مهدیس اونو یه جور دیگه دوسش داره و رابطه خودشو با مهدیس کم کرد خیلی کم اون گفت می خواد بره مهدیس دو روز تمام هر وقت واسه ناصر پیام می ذاشت با گریه پیام می ذاشت اون دوست نداشت داداششو از دست بده اما دیگه داداشش اونو دوست نداشت ازش فرار می کرد ازش متنفر بود مهدیس ناراحت بود خیلی( مهدیس هر وقت عصبانی بود با شیشه یا گوشه بسته های قرص یا با هر چیزی که دم دستش بود با تمام غیز دستاشو خط خطی می کرد)از وقتی که داداشش گفت می خواد بره مهدیس انقدر عصبی بود که کل ساعد دستش زخمی شد مهدیس از دست داداشش عصبی بود نمی تونست همچین اشتباهی رو به خودش بگیره
 
بعد از اون ماجرا مهدیس تصمیم گرفت که رابطشو با داداشش که یه زمانی همه زندگیش بود قطع کنه
 
ولی هنوز اون خیلی دوسش داشت بعد از یه چند روز مهدیس دوباره احساس تنهایی کرد اون فکر نمی کردکه یه روزی از داشش جدا شه به خاطر همین تصمیم گرفت فقط بره پیشش اون به یه پیام داداشش هم راضی بود همین که بفهمه خوبه و لباش خندونه مثل قبل اما داداشش به شعر گذاشتن مهدیس اعتراض کرد مهدیس یه بار دیگه توبه ی خودشو شکست قبول کرد حرف بزنه اما حالا داداشش ازش کناره گرفته ازش متنفر شده
 
مهدیس الان تنها شده خیلی تنها
 
تنها تر از همیشه
 
کاش مهدیس یه روز آروم و بی صدا از روی این کره خاکی محو شه تا هیچ رد پایی ازش نباشه بعد اون موقع به ناصر خبر بدن داداش مهدیست دیگه هیچ وقت نه برات شعر می زاره نه حرف میزنه 
 
اون الان آروم تو آغوش خاک خوابیده  آرومه آروم ......آروم تر از همیشه و تنها تر از همیشه
 
                                "مهدیس"


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: